نشانه
درباره وبلاگ


بنام آفریننده اندیشه ها توانا بود هر که دانا بود زدانش دل پیر برنا بود دوستان عزیز سلام! امیدوارم اندیشه سبزتان همیشه سبز باشد و رازیانه افکار تان همیشه مروارید وار در حال رستن و تکامل، قدم تان را به این وبلاگ گرامی میدارم. سعی من در صفحات مجازی جادوی" وبلاگ نویسی" هم سرگرمی و هم مطالبی که باهدف ارایه اطلاعات مفید ( تا جای که توان داشته باشم) در زمینه های مختلف ( اجتماعی، تاریخی، دینی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی) می باشد که در تدوام این کار به دیدگاه های عالمانه و منصفانه شما نیاز دارم تا با لطف خود اشتباهات من را تذکرداده و از نقطه نظرات مفید شما در بهینه سازی کیفیت و کمیت مطالب استفاده خواهم کرد.
نويسندگان
چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, :: 12:36 ::  نويسنده : مصطفی احمدی
 

دلتنگی همیشه از ندیدن نیست....

لحظه های دیدار با همه زیبایی اش....

پر از دلتنگی است!!

شنبه 20 اسفند 1390برچسب:, :: 22:32 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

جاذبه در زمین نیست..  

در چشمان توست...

اگر بهشتی باشد...

به یقین از آن من است..

که به جاذبه نگاهت..

ایمان آوردم.

جمعه 19 اسفند 1390برچسب:, :: 13:11 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

دستت را بیاور....

مردانه و رنانه اش را بی خیال...

دست بدهیم به رسم کودکی...

به رسم دوستی...

به رسم معرفت....

قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم..!

دستت را بیاور...

چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, :: 10:5 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

سلام دوستان

این چند وقته نبودم

جای شما خالی یه هفته با دوستان شیراز بودیم.

هفته گذشته هم با بچه های دانشگاه اردو مشهد بودیم.

نائب الزیاره همه شما هم بودیم.

یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, :: 22:36 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

ما آمده ایم زندگی کنیم تا قیمت پیدا کنیم
نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم


زندگی ما حکایت مرد یخ فروشی است که از او پرسیدند : فروختی ؟
گفت : نه ، ولی تمام شد!

جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, :: 9:29 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

به نظر من فهم و شعور رو نمیشه به کسی یاد داد!!

چون ذاتیه!!!!

پس خودمون رو خسته نکنیم، یا طرف داره یا نداره!!

این موضوع برای من در طول یکسال گذشته اثبات شده.

برای شما چطور؟؟؟

از دوران راهنمایی به یاد دارم که یکی از معلمام میگفت:

" برای کسی که میفهمه هیچ توضیحی لازم نیست ولی برای کسی که نمیفهمه هر توضیحی اضافه است."

سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:زندگی , :: 20:41 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ پرشی دارد اندازه ی عشق

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود

زندگی تجربه ی شب پره در تاریکی است

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

زندگی دیدن یک باغچه از پنجره ی مسدود هوایماست

زندگی یافتن سکه ای  در جوی خیابان است

زندگی هندسه ی ساده و یکسان نفسها است

زندگی مجذور آینه است

زندگی ضرب زمین در ضربان دل ماست

زندگی نوبر انجیر است در دهان گیتی تابستان

زندگی رسم خوشایندیست

زندگی سوت قطاریست که در خواب پلی می پیچد

خبر رفتن موشک به فضا.....

لمس تنهایی ماه ....

بوییدن گل در کژایی دیگر .....

......

 

شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 22:26 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

تو بارون که رفتی شبم زیر و رو شد

یه بغض شکسته رفیق گلوم شد

تو بارون که رفتی دل باغچه پشمرد

تمام وجودم توی آینه خط خورد

هنوز وقتی بارون تو کوچه میباره

دلم غصه داره دلم بی قراره

نه شب عاشقانه است نه رؤیا قشنگه

دلم بی تو خونه دلم بی تو تنگه

یه شب زیر بارون که چشمم به راهه

میبینم که کوچه پر نور ماهه

تو ماه منی که تو بارون رسیدی

امید منی تو شب نا امیدی

 

نمیدونم چرا امشب اینقدر دلم گرفته!!!

داشتم به یکی از آهنگ های سیاوش قمیشی گوش میدادم.

گفتم تایپش بکنم اینجا هم باشه!!!

شرمنده که باعث رنجش خاطر شما هم شدیم!!!!

 

یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:, :: 9:24 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 نمی دانم به جرم چیدن کدامین سیب سرخ.......

از بهشت وجودت رانده شده ام؟........

و طنم،گر چه از تو تنها نامی شنیده ام........

ولی عطر وجودت با بند بند وجودم در آمیخته.......

وطنم،روزی به سویت خواهم آمد.....

با کوله ای پر از درد و رنج......

با زخم های ناسوری که غربت بر پیکر نیمه جانم به یادگار نهاده.......

آری روزی باز خواهم گشت......

تا رنجنامه ی قطور غربتم برای همیشه به پایان رسد.......

پس آغوش بگشا ای وطن......

و مرا همچون مادر جدا مانده از فرزند در آغوش گیر......

و بر زخم های عریان جسم و روحم مرهم باش......

آری روزی باز خواهم گشت......

و پروانه صفت بر گرد کعبه وجودت صد بار طواف خواهم کرد......

و بر بلندای، بیکران بامداد پر مهرت......

عظمت خورشید نقاشی می کنم.......

تا مرهمی باشد از صداقت و لبخند........

بر کهنه زخم های مظلوم پیکرت.......

آری روزی باز خواهم گشت......

و تیرگی ها را از وجودت پاک خواهم کرد......

وبه جای آن،خواهم نوشت.......

روشنایی،عشق،امید......

آری روزی باز خواهم گشت........

و با هم خورشید را بوسه خواهیم زد......

و بر آن خواهیم نوشت......

ما آمده ایم،تا تو را میان فرزندان آدم قسمت کنیم......

تا هر چه تاریکی است،روشن......

هر چه تلخی است، شیرین......

هر چه جدایی است،وصل....

و همه ی رنگ ها بی رنگ شوند.......

تا فرزندانمان فارغ از هر رنگ......

طعم شیرین زندگی در بهشت وطن را بچشند........

و آن گاه دوباره متولد خواهم شد......

و این بار زندگی زیباست.......

آری روزی به سویت خواهم آمد ای وطنم .......

پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 19:12 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

مردی با اسب و سگش در جاده ای راه می رفتند.هنگام عبور از کنار درخت عظیمی صاعقه ای فرود آمد و آن ها را کشت.اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت.گاهی مدت ها طول می کشد تا مرده ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.پیاده روی درازی بود تپه بلندی بود آفتاب تندی بود عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند.در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می شد و در وسط آن چشمه ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت:روز به خیر اینجا کجاست که انقدر قشنگ است؟
دروازه بان: روز به خیر اینجا بهشت است
رهگذر:چه خوب که به بهشت رسیدیم خیلی تشنه ایم
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت:می توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می خواهد بنوشید
رهگذر:اسب و سگم هم تشنه اند
دروازه بان:واقعا متاسفم.ورود حیوانات به بهشت ممنوع است
مرد خیلی ناامیدشد چون خیلی تشنه بود اما حاضرنبودتنهایی آب بنوشد.از نگهبان تشکرکردوبه راهش ادامه داد.پس ازاینکه مدت درازی ازتپه بالارفتند به مزرعه ای رسیدند.راه ورودبه این مزرعه دروازه ای قدیمی بودکه به یک جاده خاکی بادرختانی دردوطرفش باز می شد.مردی درزیرسایه درخت هادرازکشیده بود و صورتش راباکلاهی پوشانده بود احتمالاخوابیده بود
رهگذرگفت:روز به خیر
مردباسرش جواب داد
رهگذر:ماخیلی تشنه ایم من اسبم و سگم
مردبه جایی اشاره کردوگفت:میان آن سنگ هاچشمه ای است.هرقدرکه می خواهیدبنوشید.مرد اسب و سگ به کنارچشمه رفتندوتشنگی شان رافرونشاندند.رهگذرازمردتشکرکرد.مردگفت:هروقت که دوست داشتید می توانیدبرگردید
رهگذرپرسید:فقط می خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
مردپاسخ داد:بهشت
رهگذر:بهشت؟! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
مرد:آنجا بهشت نیست دوزخ است
رهگذر حیران ماند و گفت:باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می شود!
مرد گفت: کاملا برعکس در حقیقت لطف بزرگی به ما می کنند
.چون تمام آن هایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند همانجا می مانند..........

چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:, :: 18:18 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

دیروز هموطنان شیعه کشورم به هنگام عزاداری سالار شهیدان و یارانش در ظهر عاشورا شاهد عاشورایی دیگر و شهید شدن افراد دیگری بودند.

ساعت 12 ظهر در زیارتگاه حضرت ابالفضل واقع در منطقه مرادخانی شهر کابل انتحاری توسط منافقین و دشمنان اسلام صورت گرفت که نزدیک به هفتاد نفر شهید و تعدادی زیادی نیز زخمی شدند.

مقام شهدای دیروز عالی است خدایا عالی تر بگردان!!

آنها را با سیدالشهدا و یارانش محشور بگردان!!

خدایا شر این منافقین را به خودشان برگردان و به حق حضرت زینب امنیت و آسایش را به کشورم بگردان!!

آمین!

شنبه 28 آبان 1390برچسب:, :: 21:48 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

می‌گویند پسری در خانه خیلی شلوغ‌کاری کرده بود.
همه‌ی اوضاع را به هم ریخته بود.وقتی پدر وارد شد،
مادر شکایت او را به پدرش کرد.
پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر دید امروز اوضاع خیلی بی‌ریخت است، همه‌ی درها هم بسته است،
وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد!
خودش را به سینه‌ی پدر چسباند. شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید اوضاع بی‌ریخت است به سوی خدا فرار کنید. «وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله»
هر کجا متوحش شدید راه فرار به سوی خداست.

خدایا!!!!!

جمعه 20 آبان 1390برچسب:, :: 20:3 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

موشی درخانه تله موش دید، به مرغ وگوسفند و گاو خبرداد.

همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد.

ماری درتله افتاد و زن خانه راگزید،ازمرغ برایش سوپ درست

کردند،گوسفند را برای عیادت کنندگان سربریدند؛گاو را برای مراسم ترحیم کشتند وتمام این

مدت موش درسوراخ دیوار مینگریست ومیگریست!

نتیجه: آیا گاهی اوقات همین قضایا برای ما رخ نمیده؟

تا چه اندازه به مشکلات دوستانمون اهمیت میدیم؟

نظر یادتون نره!

 

سه شنبه 17 آبان 1390برچسب:, :: 12:40 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

در چشم هایش چی میبینید؟......

سه شنبه 10 آبان 1390برچسب:, :: 23:34 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

ایستاده است
سایه ای!
 سراب ها رژه می روند
 و در سیاه روشن چشمان من
 گیتاری آبستن است
 تا جنین های کولی
 آب های آواره را به جیغی بفروشند
 آرامتر!
صدای زخمی ات به گوش کسی نمی رسد
 لب های ترک بسته ی خدا
 دل به لالایی کاهنانی بسته است
 که ابرها را
تکه تکه
 به سرابی می فروشند
 نت ها را که سیر نشخوار می شوم
مست می کنم
 فراموش کن!
دنیا آنقدر ها هم ارزش جیغ زدن ندارد.
 
چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:, :: 22:6 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

در نامیدی زنده بمان و از آن گذر کن

دو شنبه 18 مهر 1390برچسب:, :: 22:18 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

بهترین دوست اون دوستیه كه بتونی باهاش ساكت روی یك سكو بشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی احساس كنی كه بهترین گقتگو عمرت رو داشتی.

ما واقعا تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمیدونیم ولی در عین حال تا وقتی چیزی رو دوباره بدست نیاوردیم نمی دونیم چی رو از دست دادیم 
اینكه تمام عشقت رو به كسی بدی تضمینی بر این نیست كه اون هم همین كار رو بكنه پس از اون انتظار عشق متقابل نداشته باش فقط منتظر باش تا عشق آروم توی قلبش رشد كنه واگه اینطور نشد خوشحال باش كه توی قلب تو رشد كرده 

در عرض یك دقیقه میشه یك نفر رو خرد كرد و در یك ساعت میشه .......

ادامه در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
دو شنبه 18 مهر 1390برچسب:, :: 22:18 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

بهترین دوست اون دوستیه كه بتونی باهاش ساكت روی یك سكو بشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی احساس كنی كه بهترین گقتگو عمرت رو داشتی.

ما واقعا تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمیدونیم ولی در عین حال تا وقتی چیزی رو دوباره بدست نیاوردیم نمی دونیم چی رو از دست دادیم 
اینكه تمام عشقت رو به كسی بدی تضمینی بر این نیست كه اون هم همین كار رو بكنه پس از اون انتظار عشق متقابل نداشته باش فقط منتظر باش تا عشق آروم توی قلبش رشد كنه واگه اینطور نشد خوشحال باش كه توی قلب تو رشد كرده 

در عرض یك دقیقه میشه یك نفر رو خرد كرد و در یك ساعت میشه .......

ادامه در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:, :: 15:31 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

خونه مادر بزرگ هزارتا قصه داره!
مادر بزرگ فرد خوبي است
مادربزرگ مهربان است.خوش سخن است. و هميشه سعي در تعليم نوه هايش به صورت کاملاً مهربانانه دارد
او فردي است که شايد تمام اعضاي يک فاميل به او وابستگي قلبي شديدي داشته باشند.
او فردي است که غمخوار تمام همان اعضاي فاميل است.
هميشه سعي در کمک کردن و فداي خود براي بچه هاي خود دارد.
رفتن به خانه مادر بزرگ هميشه هيجان خاصي دارد. هيچ وقت در آن احساس غربت نميکني
اين خانه يک پايگاه بسيار قوي براي جمع کردن تمام افراد فاميل است و شمع آن خانه هم مادربزرگ پيري است که پدر و مادرهاي ما گرد آن شمع جمع ميشوند.
واقعاً خونه مادربزگ من هزارتا قصه داشت. حالا يا خودش داشت يا خونش
هر وقت به اون خونه ميرفتم خوشحال بودم
هر وقت مادر بزرگم را ميديدم خوشحال ميشدم
ولي امان از آن روزي که اون شمع خاموش بشه
امان از آن روزي که پدربزرگ پيري در کنج خانه تک و تنها نشسته و همدم خودش رو که سالهاي سال کنارش بوده و در تمام شادي و غمهاي او شريک بوده رو کنار خودش نميبينه
ميتونم بگم انگار بخش اعظمي از وجود اين پدربزرگ هم خاموش ميشه
اونم پدر بزرگ عزيز من که هنوز 6ماه از غم فرزند بزرگش نگذشته
همين 6ماه پيش بود که دايي بزرگ من از جمع ما رفت و به وادي حق شتافت
و اين مادربزرگ پير هم از غم همان فرزند، پدربزرگ و ساير فاميل را تنها گذاشت و به ديار ابدي سفر کرد
خدايش رحمت کند
" کُلُّ مَن عليها فان و يبقي وَجهُ رَبِّکَ ذوُالجَلالِ وَلاِکرام "
 
براي شادي روح آن مرحومه و اموات خودتان فاتحه اي باذکر صلوات بر محمد و آل محمد بخوانيد
یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:, :: 13:47 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

تا که پرسیدم ز منطق، عشق چیست
در جوابم اینچنین گفت و گر یست
لیلی و مجنون همه افسانه اند
عشق، تفسیری ز زهرا و علیست

 

آشغ: از وقتی او به قلبم پا نهاده به هرطرف نگاه می کنم او نو می بینم، اینطور نمیشه باید بهش برسم.
عاشق: اگه خدا اونو برای همراهی من آفریده باشه از وقتی به اون برسم تا آخر عمرم، تنها اونو خواهم دید.
آشغ: زیباتر از او کسی رو ندیدم.
عاشق: با کمال تر و انسان تر از او ندیدم.

آشغ: نمی دونم چطور بهش ثابت کنم عاشقش(آشغش) هستم.
عاشق: می دونم بهتر از هر کسی از دلم خبر داره.

آشغ: به هرقیمتی باشه باید اونو بدست بیارم.
عاشق: حتی به قیمت از دست دادنش برای خوشبختیش تلاش خواهم کرد.

آشغ: برای رسیدن به او حاضرم تمام پلهای پشت سرمو خراب کنم.
عاشق: اگه رسیدن به او پلی به سمت تعالی هر دوی ماست آرزو میکنم خدا مارو بهم برسونه.

آشغ: خدایا مارو بهم برسون.
عاشق: خدایا ما را با هم به خودت برسون.

خدایا یاریم کن تا عاشق باشم نه آشغ!

نظر شما چیه؟

لطفاً نظر بدید

دو جوان بسيار زيبا وقتي دختر13ساله بود و پسر 18ساله, با هم نامزد ميشوند.

آنها در روستاي کوچکي زندگي ميکردند که در نزديکي کوهي بود. بيش تر اهالي روستا هيزم شکن بودند.

پسر, قدبلندي داشت, رعنا و کشيده و ورزيده بود. . از کودکي هيزم شکني را آموخته بود.

دختر هم چشماني آبي و حيرت انگيز, به رنگ و عمق آسمان داشت با موهايي طلايي و بلند که تا روي کمرش ميرسيد.

وقتي پسر به سن 23رسيد و دختر18 ساله شد, اهالي دهکده تصيم گرفتند دست به دست هم دهند تا اين دو جوان با هم ازدواج کنندو ....

ادامه در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 23:44 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

آموختم: عشق مرکب حرکت است نه مقصد حرکت.
آموختم: اين عشق است که زخم ها را شفا مي دهد. نه زمان
.
آموختم
: بهترين کلاس درس دنيا کلاسي است که زير پاي خلاق ترين فرد‌‌ يعني خالق يکتاست.
آموختم: مهم بودن خوب است. ولي خوب بودن از آن مهمتر است
.
آموختم
: تنها اتفاقات کوچک زندگي است که زندگي را تماشايي مي کند.
آموختم: خداوند متعال همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چطورمي شود که من همه چيز ر ادر يک روز به دست آورم
.
آموختم: چشم پوشي از حقايق آن ها را تغيير نمي دهد
.
آموختم: در جست و جوي محبت و خوشبختي زماني براي تلف کردن وجود ندارد
.
آموختم: اگر در ابتدا موفق نشدم با شيوه اي جديدتر دوباره بکوشم
.
آموختم: موفقيت يک تعريف دارد، باور داشتن موفقيت
.
آموختم: تنها فردي که مرا شاد مي کند کسي است که مي گويد، تو مرا شاد کردي
.
آموختم: گاهي مهربان بودن، بسيار مهمتر از درست بودن است
.
آموختم
: هرگز نبايد به هديه اي که از طرف کودکي داده مي شود نه گفت.
آموختم: در آغوش گرفتن کودکي که به خواب رفته، يکي از آرامش بخش ترين حس هاي دنيا را درون آدمي بيدار مي کند
.
آموختم: زندگي مثل طاقه پارچه است. هر چه به انتهاي آن نزديک تر مي شوي سريع تر مي گذرد
.
آموختم: بايد شکرگزار باشيم که خدا هر آن چه مي طلبيم را به ما نمي دهد
.
آموختم: وقتي نوزادي انگشت کوچکم را در مشت کوچکش مي گيرد. در واقع ما را به اسارت زندگي مي کشد
.
آموختم: هر چه زمان کمتري داشته باشيم کارهاي بيشتري انجام مي دهيم
.
آموختم: هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمکش نيستم، دعا کنم
.
آموختم: زندگي جدي است ولي ما نياز به دوستي داريم که لحظه اي با او از جدي بودن دور باشيم
.
آموختم: تنها چيزي که يک شخص در زندگي مي خواهد، فقط دستيست براي گرفتن دست او و قلبي براي فهميدنش
.
آموختم: لبخند ارزان ترين راهي است که مي توان با آن نگاه را وسعت بخشيد
.
آموختم: باد با چراغ خاموش کاري ندارد
.
آموختم: به چيزي که دل ندارد نبايد دل بست
.
آموختم:که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم
.
آموختم: که کوتاه ترين زماني که من مجبور به کار هستم، بيشترين کارها و وظايف را بايد انجام دهم
.
آموختم: که همه مي خواهند روي قله کوه زندگي کنند، اما تمام شادي ها و پيشرفت ها وقتي رخ مي دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستيم
.
آموختم: که فرصت ها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست رفته ما را تصاحب خواهد کرد
.
آموختم: که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم
.
آموختم: که لبخند ارزان ترين راهي است که مي توان توسط آن نگاه را وسعت داد
.
آموختم:که نمي توانم احساسم را انتخاب کنم، اما مي توانم نحوه برخورد با آن را انتخاب کنم
                                                                                                                            آموختم.....
یک شنبه 12 تير 1390برچسب:, :: 20:19 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

عشق صاحب و استاد ماست

عشق واژه ایست از نور، که دستی از نور، آنرا بر صفحه ای از نور نوشته است.

عشق رازی است مقدس. برای آنها که عاشق می شوند، همواره بی چون و چرا، باقی می ماند.

عشق  چیزی جز خود رو ندهد، و چیزی جز از خود را نستاند.

عشق لبخندی است دگرگونه در روح، و طلوعی است تازه بر زمین.

عشق جوانی است با زنجیرهای گسسته، مردی است از اسارت زمین،آزاد، و زنی است، به شعله مقدس گرم، و درخشنده از نور آسمانی است، روشن تر از آسمان ما.

عشق شبی است که بر آلاچیق تدهین شده،تعظیم کرده است.

عشق نه تصرف کند نه به تصرف درآید،زیرا عشق را، عشق بس است.

عشق میزبانی بخشنده است برای میهمان خود، اگرچه خوانه اش برای میهمان ناخوانده، سراب است و نیشخند.

پیش از آنکه عشق را بشناسم، به سرودن نغمه های عشق خو گرفتم.

عشق شما را می کبود تا برهنه تان کند، می بیزد تا از هرزه هایتان جدا نماید، می ساید تا سپید شوید، ورز می دهد تا نرم شوید، و آنگاه بر آتش مقدس خود می سپارد، تا نانی مقدس برای جشن مقدس خداوندگار شوید.

روحی که با آتش پاک گشته و با اشک شسته شده، بلندمرنبه تر از آنست که مردم، آنرا شرم و رسوایی بنامند.

قلب، می شناسد آنچه را که شاید زبان هرگز نگفته، و گوش ها هرگز نشنیده باشد.

عشق همواره شرمسار زیبایی است، با این حال زیبایی را، همیشه عشق دنبال خواهد کرد.

عشق، تنها رهایی از این دنیاست، زیر روح را تا چنان بلندایی می برد که قوانین بشری و محسوسات طبیعی، نمی توانند مسیرش را تغییر دهند.

عشقی که خود را هر روز تازه نکند، عادت شده و به بندگی تبدیل می شود.

تو کوری و من کرو لالف پس بیا تا دست در دست یدیگر را بشناسیم.

عشق، همانسان که تاج بر سر می نهد، بر صلیبتان خواهد کشید، همانگونه که می رویاند شما را، به پیرایشتان نیز خواهد پرداخت.

عشق باقی خواهد ماند، و آثار انگشتش محو خواهد شد.

 

سلام دوستان،بالاخره امتحانات تموم شد.

امیدوارم شما هم امتحانات رو به خوبی و خوشی به پایان رسونده باشید و در تمام امتحانات زندگی موفق و سربلند باشید.

چند وقته دیگه یه برگه ای به نام کارنامه تو دستامون قرار میگیره و ممکنه باعث رضایت یا نارضایتی ما بشه که اونا هم میتونند باعث خوشحالی یا ناراحتی بشند که دیگه فکر نمیکنم تاثیری روی نمره داشته باشه.

پس بهتره به فکر آینده باشیم و از امروز لذت ببریم و برای آینده برنامه ریزی کنیم.

راستی داشتم از  بحث دور میشدم، جاتون خالی

ما روز آخر نمایشگاه هنرمندان برجسته افغانستان و اختتامیه رفتیم و اونجا بودیم.واقعاً عالی بود.

کارهای دستی زیبا،طلاکوب های تماشایی، تابلوها و نقاشی های جالب و دیدنی، کتاب های نه چندان جدید و جالب و....

البته در کنارش یه سری هم به کاخ نیاوران و کاخ های مجاور و جاهای جالب داخل کاخ زدیم که خالی از لطف نبود.

سورپرایزش در ادامه مطلب

نظر فراموش نشه



ادامه مطلب ...
دو شنبه 29 خرداد 1390برچسب:, :: 16:17 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

سلام

از اونجایی که من خودم شخصاً جملات دکتر علی شریعتی رو دوست دارم با اینکه زیاد اهل مطالعه نیستم ولی تا حالا هرچی خوندم و شنیدم قشنگ و زیبا بوده. با خودم گفتم در اینجا بعضی هاش رو به نمایش بذارم تا شاید شما هم بعد از مطالعه خوشتون اومد.

 

اگر غرور نبود چشم هایمان به جای لب هایمان سخن نمی گفتند و ما کلام محبت را در میان نگاه های گهگاهمان جستجو نمی کردیم.

 

اگر دیوار نبود نزدیک تر بودیم با اولین خمیازه به خواب می رفتیم و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان حبس نمی کردیم.

 

اگر خواب حقیقت داشت همیشه خواب بودیم.

هیچ رنجی بدون گنج نبود ولی گنج ها شاید بدون رنج بودند 

 

اگر همه ثروت داشتند دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید تا دیگران از سر جوانمردی بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند اما بی گمان صفا و سادگی می مرد

 

اگر همه ثروت داشتند اگر مرگ نبود همه کافر بودند و زندگی بی ارزش ترین کالا یود.

 اگر عشق نبود
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه ی نایاب را اندیشه می کردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم.

 
 
اگر خداوند یک روز آرزوی انسان را برآورده می کرد من بی گمان دوباره دیدن تو را آرزو می کردم و تو نیز هرگز ندیدن مرا آن گاه نمی دانم به راستی خداوند کدام یک را می پذیرفت.
دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, :: 18:36 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميده که هيچ زندگي نکرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود، پريشان شد. آشفته و عصباني نزد فرشته مرگ رفت تا روزهاي بيش‌تري از خدا بگيرد.
داد زد و بد و بيراه گفت!(فرشته سکوت کرد)
آسمان و زمين را به هم ريخت!(فرشته سکوت کرد)
جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)
به پرو پاي فرشته پيچيد!(فرشته سکوت کرد)
کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)
دلش گرفت و گريست به سجاده افتاد!
اين بار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که يک روز ديگر را هم از دست دادي! تنها يک روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن!
لابلاي هق هقش گفت: اما با يک روز... با يک روز چه کاري مي‌توان کرد...؟
فرشته گفت: آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند، گويي که هزار سال زيسته است و آن که امروزش را درنيابد، هزار سال هم به کارش نمي‌آيد و آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي کن!
او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گودي دستانش مي‌درخشيد. اما مي‌ترسيد حرکت کند! مي‌ترسيد راه برود! نکند قطره‌اي از زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد، بعد با خود گفت: وقتي فردايي ندارم، نگاه داشتن اين زندگي جه فايده اي دارد؟ بگذار اين يک مشت زندگي را خرج کنم.
آن وقت شروع به دويدن کرد. زندگي را به سرو رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و بوييد و چنان به وجد آمد که ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد و مي‌تواند...
او در آن روز آسمان خراشي بنا نکرد، زميني را مالک نشد، مقامي ‌را به دست نياورد، اما... اما در همان يک روز روي چمن‌ها خوابيد، کفش دوزکي را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آن‌هايي که نمي‌شناختنش سلام کرد و براي آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!
او همان يک روز زندگي کرد، اما فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: او درگذشت، کسي که هزار سال زيسته بود.

پس بیایید ما هم یک روز زندگی کنیم اما....

نظر یادت نره دوست من

 

دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:, :: 18:23 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،

و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،

و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،

بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

از جمله دوستان بد و ناپایدار،

برخی نادوست، و برخی دوستدار

که دست کم یکی در میانشان

بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،

برایت آرزومندم که ....

ادامه در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...
دو شنبه 4 خرداد 1390برچسب:, :: 22:33 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

در لحظه های سخت تنهایی و پریشانی و غربت, یاد او...آن قادر متعال-می تواند دلهای متلاطم و نا آرام ما را به ساحل آرامش برساند. در هجوم رنگها,نیرنگها,سنگها و دورنگی ها روی زیبای او می تواند آبی باشد بر آتش سرگردانی ما.

در تالارهای تاریک و وحشت افزای  نا امیدی,در دوراهی های شک و تردید و در دره های عمیق غفلت و فراموشی, یاد او می تواندما را به خود بیاورد و دلگرم کند و دستهای یخ زده مان را به شاخه های سبز و پربار امید برساند.

در این دوره عمر,در این دنیای پر از دروغ و افسون چقدر به یاد او بوده ایم؟

چقدر او را دیده ایم و یا بهتر بگویم خواسته ایم ببینیم؟

چقدر به او فکر کرده ایم؟

چقدر خود را در محضر او صادق یافته ایم؟

جای او در در کجای زندگی ماست؟

آیا فقط در گرفتاریها و مشکلات سخت و لاینحل نام او را بر زبان می آوریم و به یادش می افتیم؟ یا نه, همیشه و همه ا او را با خود همراه خود میبینیم, نزدیکتر از رگ گردن؟

کسانی که خدا را در همه حال با خود می بینند و در آغوش گرم او را آرام میگیرند,

از خود بیرون می آیند و برطرف کردن گرفتاری دیگران را به گرفتاری خود ترجیح می دهند.

آنها خدا را وسیله ای برای رسیدن به مقاصد نادرست و سس خویش قرار نمی دند و فقط با او کار دارند طلبکارانه به سراغش نمیروند, بلکه عاشقانه خدا را می پرستند و او را بهترین دوست خود می دانند.

چطور میشه به همچین دیدگاهی رسید؟

دو شنبه 28 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 23:55 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.

آنها از بیکاری کسل وخسته شده بودند. روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند، خسته تر و کسل تر از همیشه، ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی کنیم مثلاً (قایم موشک) همه از این پیشنهاد خوشحال شدند و دیوانگی فوراً فریاد زد: من چشم میذارم و از آنجایی که هیچ کس نمیخواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند که او چشم بگذارد و به دنبال انها بگردد.

دیوانگی جلوی درختی ایستاد و چشمهایش را بست و شروع به شمردن کرد یک.... دو...همه رفتند، تا جایی پنهان شوند!لطافت خود را به شاخ ساه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی گشت، هوس به مرکز زمین رفت و دروغ گفت که زیر سنگی قایم می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه....هشتاد.

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب نیست چون همه می دانیم که پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نودوشش...

هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در یک بوته گل رز پنهان شد، دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام، اولین کسی که پیدا کرد تنبلی بود، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود.

لطافت که به شاخ ساه آویزان بود، دروغ ته دریاچه و هوس در مرکز زمین یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق ناامید شده بود که حسادت در گوش دیوانگی زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته رز است.

دیوانگی شاخه ای را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد!

عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود، و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.شاخه به چشمان عشق فرو رفته بود و او نمی توانست جایی را ببیند و کور شده بود.

دیوانگی گفت: وای من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟

عشق پاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی راهنمای من شو.

و اینگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست...

دو شنبه 13 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 23:25 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

دستی نیست تا نگاه خسته ام را نوازشی دهد.

اینجا ،باران نمی بارد...

 فانوسهای شهر،خاموش و مُرده اند دست های مهربانی ،

فقیرتر از من اند...!

نامردمان عشق ندیده ،خنجر کشیده اند بر تن برهنه و بی هویتم !

 دلم می خواهد آنقدر بنویسم تا نفسهایم تمام شود.

 آنقدر دفترهای کهنه را سیاه کنم ، تا سَرَم ، فریاد کنند.

می خواهم امشب، شاعر نو نویس کوچه ها شوم.

بوی غربت کوچه ها امان بُریده است...!

می خواستم واژه هایی پیدا کنم تا ...

دلتنگی کهنه و بی خاصیتم را عرضه کند ،

 ولی واژه ها باز هم غریبی می کنند.

می خواستم ، کاغذی بیابم منت نگذارد ،

 تنش را بدستانم بسپارد ، تانوازشش دهم ،

 اما ، اعتمادی نیست...!

 این لحظه ها ی لعنتی ، باز هم مرا عذاب میدهند...

 این دقیقه های بی وفا ، بی وجدانترین ِ عالم اند...!

دستی نیست تا دستهای خسته ام را گرم کند...

 نگاهی نیست ، تا مرا امید دهد...

 نفسی نمانده تا به آن تکیه کنم.

 اینجا، آخرین ایستگاه عاشقیست

دو شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 23:28 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

تقصیر کسی نبود؛

آن روز که عاشق شدیم
جغدی از بالای سرمان گذشت
کلاغی از درخت پرید
و من چشم های براق و ترسناک گربه ای را دیدم
که در تاریکی
مدام در پی ما می آمد…

دقایق شومی بود و نحسی از در و دیوار شهر می بارید!

عجوزه ای گویش را در مقارنه ی عقرب می چرخاند و
افریته ای ما را نفرین می کرد…

معصومانه باور کن!
تقصیر هیچ کداممان نبود…

باید پیر دانایی در جنگل باشد؛
که طلسم بخت کورمان به دست های او باز شود!

تاری از خرمایی ِ موهای من و دگمه ای از آبی ِ پیراهن تو،
گرگ و میش صبح ِ فردا،
پنهان از چشم اهالی شهر،
باید سراغش برویم…

دو شنبه 4 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 14:2 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...

ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ...

کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ...

دو شنبه 1 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 23:17 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

با عرض سلام خدمت شما دوستان گرامی

از امروز که این وبلاگ رو ساختم میخوام در خدمت شما دوستان و عزیزان باشم و مطالب جالب و خواندنی براتون بزارم