نشانه
درباره وبلاگ


بنام آفریننده اندیشه ها توانا بود هر که دانا بود زدانش دل پیر برنا بود دوستان عزیز سلام! امیدوارم اندیشه سبزتان همیشه سبز باشد و رازیانه افکار تان همیشه مروارید وار در حال رستن و تکامل، قدم تان را به این وبلاگ گرامی میدارم. سعی من در صفحات مجازی جادوی" وبلاگ نویسی" هم سرگرمی و هم مطالبی که باهدف ارایه اطلاعات مفید ( تا جای که توان داشته باشم) در زمینه های مختلف ( اجتماعی، تاریخی، دینی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی) می باشد که در تدوام این کار به دیدگاه های عالمانه و منصفانه شما نیاز دارم تا با لطف خود اشتباهات من را تذکرداده و از نقطه نظرات مفید شما در بهینه سازی کیفیت و کمیت مطالب استفاده خواهم کرد.
نويسندگان
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 18:0 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

من در كابل

5شنبه 29 تيرماه91 ساعت 9صبح

كنار مسجد شاه دوشمشيره!!

جاي همه دوستان خوبم خالي و همينطور همه دوستاني كه دوست دارند در اين محل عكس بگيرند!!

دو شنبه 26 تير 1391برچسب:کابل,افغانستان,کابل گردی, :: 9:26 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

سلام

نمردم و پايتخت كشورم افغانستان رو هم ديدم

مصطفي احمدي

در كابل

26 تيرماه 91

ساعت 9:53

جاي همه دوستان خوبم خالي است

انشاالله در آينده اي نه چندان دور سفرنامه خود را خواهم نوشت.

پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, :: 19:26 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

پدربزرگ و مادربزرگ نعمتهایی از جانب خدا هستند..

کسایی هستند که میتونند ارزش ها و عقاید درست رو به نوه هاشون آموزش بدن

کسایی هستند که میتونند برای نوه ها و بچه هاشون ایجاد امیدواری کنن

به قشنگی میتونند وظیفه پنداموزی رو انجام بدن..... ولی..

ولی من متاسفانه از همون اول فقط دوتاشون رو داشتم یعنی فقط پدربزرگ و مادربزرگ مادریم..

که متاسفانه....

دیگه ندارمشون...

هنوز یکسال از فوت مادربزرگم نگذشته که پدربزرگ خوبم نیز رفت کنار همسر خوبش..

ولی آخه چرا این موقع..

چرا اینجا...

چرا الان که مسافره..

چرا الان که مهمان ما بود..

چقدر این دنیا بی وفاست

کمتر از 10روز پیش بردمش کوه خضر

کمتر از 10روز پیش باهاش رفتم جمکران

باهاش میرفتم کتاب میخریدم

براش بلیط مشهد خریدم تا بتونه برگرده

مثل قدیم که بچه بودم برام قصه میگفت ولی قصه هاش فرق میکرد

قصه زندگی میگفت

قصه مردانگی میگفت

قصه مهربانی و عطوفت میگفت

قصه عشق و عاشقی برام میگفت

متاسفم از اینکه...

ایندفعه نتونستم خوب مواظبش باشم

ایندفعه نتونستم براش میزبان خوبی باشم

دیشب چشم انتظارش بودم ولی دیگه نیومد که نیومد

تا حالا تو عمرم اورژانس نرفته بودم

تا حالا تو عمرم سردخونه نرفته بودم

و ای کاش هیچ وقت نمیرفتم

خدا رحمتت کنه بابابزرگ خوبم

خدا رحمتت کنه که خیلی چیزا ازت یاد گرفتم

خدا رحمتت کنه که خیلی دلم برات تنگ شده و دوست دارم زودتر بیام پیشت

جواب کسایی که تو هرات چشم به راهتند رو چی بدم

جواب خاله و دایی هام رو چی بدم

واقعاً همونطور که پست پیش گفتم

لعنت بر بغض که بدجوری الان تو گلوم گیر کرده

بدجوری داره دیوونم میکنه

دیشب نتونستم در حضور مادرم جلو خودمو بگیرم و بغلش کردم و زدم زیر گریه

بیچاره مادرم که تو کمتر از دو سال غم عزیزان زیادی رو دیده...

خدا رحمت کنه همه اسیران در خاک رو..

چیزی که هست اینه که اون رفت به دیار حق..

و من و تو هستیم که تو این دنیای ناحق موندیم!!!

برای شادی روح اموات صلوات

اللهم صل علی محمد و آل محمد

سه شنبه 13 تير 1391برچسب:بغض,جملات عارفانه, :: 20:32 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

میگن خندیدن خوبه...

منم تقریباً اعتقاد دارم چون یه سری از فوایدش رو شنیدم!

میگن قهقهه عالیه...

ولی من زیاد اعتقادی ندارم چون همیشه این رو شنیدم که پیامبر اسلام هیچ وقت قهقهه نمیکردند و این کار رو مناسب نمیدونستند.

میگن گریستن آدم رو آروم میکنه...

نمیدونم چی بگم در مورد این جمله... منکه معمولاً همینطورم هرچند میگن مرد گریه نمیکنه!

اما این رو خودم میگم:

لعنت بر بغض....

لعنت بر بغض....

خیلی ازش بدم میاد

بدم میاد.

جمعه 9 تير 1391برچسب:, :: 22:57 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

یه هفته ای هست امتحانات تموم شده!

دیگه دانشگاه کار خاصی ندارم برم مگر برای امانت گرفتن کتاب!

یکسال دیگه هم از عمرم گذشت!

اگر این یکسال تحصیلی ام رو مورد ارزیابی بخوام قرار بدم..

در کل بد نبوده!! نمره قبولی به خودم میدم!

ولی از خودم بیشتر از این انتظار داشتم..

حداقلش اینه که فک میکنم چیزای زیادی یاد گرفتم..

تجارب خوبی بدست آوردم..

چه تو زمینه کاری و چه تو درسی..

با آدمای زیادی آشنا شدم و آدمای زیادی رو شناختم!!!

تو بعضی کارام کمی محتاط تر شدم(نمیدونم چرا)!!

تو بعضی کارام هم کمی پر ریسک تر!!

به بعضی از نقاط ضعفم به خوبی پی بردم و امیدوارم بتونم اصلاحشون کنم..

در سالی که گذشت، هم فعالیت های فرهنگی دانشجویی زیادی داشتم و هم درسای اصلی رشته ام(اقتصاد) رو پاس کردم که از اهمیت بالایی برخوردارند ولی بازم فکر میکنم نه اون فعالیت ها عطش من رو کم کرده و نه اون درسا!!

تشنه تر از قبل شدم..

ولی در این سالی که گذشت اینو فهمیدم به خوبی از موضوعاتی فرار کردم یا خودم رو دور نگه داشتم..

امیدوارم به خیر و صلاحم بوده باشه..

ولی هنوز جاده ای بی انتها جلومه و فکر میکنم راه زیادی برای پیمودن در پیش دارم..

التماس دعا

پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, :: 22:24 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

ای اسب بی پروا از قلب این صحرا

مرا ببر امشب به شهر شادی ها

بگذر از این صحرا چون نعره طوفان

تا دل سبک گردد ز رنج بی پایان