نشانه
درباره وبلاگ


بنام آفریننده اندیشه ها توانا بود هر که دانا بود زدانش دل پیر برنا بود دوستان عزیز سلام! امیدوارم اندیشه سبزتان همیشه سبز باشد و رازیانه افکار تان همیشه مروارید وار در حال رستن و تکامل، قدم تان را به این وبلاگ گرامی میدارم. سعی من در صفحات مجازی جادوی" وبلاگ نویسی" هم سرگرمی و هم مطالبی که باهدف ارایه اطلاعات مفید ( تا جای که توان داشته باشم) در زمینه های مختلف ( اجتماعی، تاریخی، دینی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی) می باشد که در تدوام این کار به دیدگاه های عالمانه و منصفانه شما نیاز دارم تا با لطف خود اشتباهات من را تذکرداده و از نقطه نظرات مفید شما در بهینه سازی کیفیت و کمیت مطالب استفاده خواهم کرد.
نويسندگان
دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:, :: 16:55 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

چند وقت پیش رکورد بزرگی در فساد مالی زده شد که حتماً یادتون نرفته که این رکورد فساد مالی اخیر، موسوم به اختلاس 3000 میلیارد تومانی،نه تنها این رقم کلان را از جیب ملت خارج کرد بلکه پتکی بر بقایای اعتماد عمومی بود.........

حتماً ادامه مطلب را ببینید!



ادامه مطلب ...
شنبه 28 آبان 1390برچسب:, :: 21:48 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

می‌گویند پسری در خانه خیلی شلوغ‌کاری کرده بود.
همه‌ی اوضاع را به هم ریخته بود.وقتی پدر وارد شد،
مادر شکایت او را به پدرش کرد.
پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر دید امروز اوضاع خیلی بی‌ریخت است، همه‌ی درها هم بسته است،
وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد!
خودش را به سینه‌ی پدر چسباند. شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید اوضاع بی‌ریخت است به سوی خدا فرار کنید. «وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله»
هر کجا متوحش شدید راه فرار به سوی خداست.

خدایا!!!!!

جمعه 27 آبان 1390برچسب:, :: 22:6 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

روزي زيبايي و زشتي در ساحل دريا به هم رسيدند و هريک از ديگري پرسيد: «ميتواني شنا کني؟»

سپس هر دو لباسهايشان را کندند و خود را در امواج دريا رها کردند. اندکي بعد «زشتي» از آب بيرون آمد و جامه ي «زيبايي» را به تن کرد و به راهش ادامه داد. «زيبايي» نيز به ساحل بازگشت و لباسهايش را نيافت پس ناگزير جامه ي «زشتي» را دربر کرد و به راه افتاد.

از آن روز تاکنون مردان و زنان هرگاه به هم مي رسند در شناخت يکديگر دچار اشتباه مي شوند...؟!!

البته هنوز هم کساني هستند که وقتي به چهره ي «زيبايي» خيره ميشوند برخلاف لباسي که بر تن دارد او را مي شناسند و هرگاه به چهره ي «زشتي» مي نگرند او را تشخيص مي¬دهند و لباس زيبايش آنها را دچار اشتباه نمي کند.

جبران خليل جبران
دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, :: 20:8 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

اين بار هم، سفري ديگر، چونان گذشته، و بازگشتي دوباره از آخرين سفر، بي‏شباهت به گذشته؛ حجه الوداع، برکه نزديک است و حقيقت نزديک‏تر، در چند قدمي.سيل کاروانيان، خاک سوزانِ حجاز را در مي‏نوردند.

تاريخ سالخورده حجاز، گرد زمان بر پلک‏هايش، با چشم‏هاي نيمه باز انتظار حماسه‏اي ديگر را مي‏کشد و باز هم...

ادامه در ادامه



ادامه مطلب ...
جمعه 20 آبان 1390برچسب:, :: 20:3 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

موشی درخانه تله موش دید، به مرغ وگوسفند و گاو خبرداد.

همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد.

ماری درتله افتاد و زن خانه راگزید،ازمرغ برایش سوپ درست

کردند،گوسفند را برای عیادت کنندگان سربریدند؛گاو را برای مراسم ترحیم کشتند وتمام این

مدت موش درسوراخ دیوار مینگریست ومیگریست!

نتیجه: آیا گاهی اوقات همین قضایا برای ما رخ نمیده؟

تا چه اندازه به مشکلات دوستانمون اهمیت میدیم؟

نظر یادتون نره!

 

سه شنبه 17 آبان 1390برچسب:, :: 12:40 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

در چشم هایش چی میبینید؟......

امروز روز عرفه است.روز عرفه، روز شناخت است. عرفه روزي است كه خداي سبحان بندگان خود را به عبادت و اطاعت خويش فرا مي خواند و خوان كرم و احسان و لطف خود را براي آنان مي گسترد و درهاي مغفرت و بخشش و رحمتش را بر روي آنان مي گشايد

خداي من

من به گناهانم اعتراف مي كنم آنها را ببخش!

منم كه بد كردم منم كه خطا كردم،

منم كه تصميم به گناه گرفتم، منم كه ناداني كردم

خداوندا ببخش!

پیشاپیش عید قربان بر همه شما مبارک!



ادامه مطلب ...
سه شنبه 10 آبان 1390برچسب:, :: 23:34 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

ایستاده است
سایه ای!
 سراب ها رژه می روند
 و در سیاه روشن چشمان من
 گیتاری آبستن است
 تا جنین های کولی
 آب های آواره را به جیغی بفروشند
 آرامتر!
صدای زخمی ات به گوش کسی نمی رسد
 لب های ترک بسته ی خدا
 دل به لالایی کاهنانی بسته است
 که ابرها را
تکه تکه
 به سرابی می فروشند
 نت ها را که سیر نشخوار می شوم
مست می کنم
 فراموش کن!
دنیا آنقدر ها هم ارزش جیغ زدن ندارد.
 
پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, :: 9:44 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود. روي تابلو خوانده ميشد:
من کور هستم لطفا کمک کنيد .
 روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد:
امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!!!

وقتي کارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد
باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است.
حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مايه بگذاريد . اين رمز موفقيت است .... لبخند بزنيد

نظر یادتون نره دوستان