نشانه درباره وبلاگ ![]() بنام آفریننده اندیشه ها توانا بود هر که دانا بود زدانش دل پیر برنا بود دوستان عزیز سلام! امیدوارم اندیشه سبزتان همیشه سبز باشد و رازیانه افکار تان همیشه مروارید وار در حال رستن و تکامل، قدم تان را به این وبلاگ گرامی میدارم. سعی من در صفحات مجازی جادوی" وبلاگ نویسی" هم سرگرمی و هم مطالبی که باهدف ارایه اطلاعات مفید ( تا جای که توان داشته باشم) در زمینه های مختلف ( اجتماعی، تاریخی، دینی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی) می باشد که در تدوام این کار به دیدگاه های عالمانه و منصفانه شما نیاز دارم تا با لطف خود اشتباهات من را تذکرداده و از نقطه نظرات مفید شما در بهینه سازی کیفیت و کمیت مطالب استفاده خواهم کرد. نويسندگان دو شنبه 18 مهر 1390برچسب:, :: 22:18 :: نويسنده : مصطفی احمدی
بهترین دوست اون دوستیه كه بتونی باهاش ساكت روی یك سكو بشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی احساس كنی كه بهترین گقتگو عمرت رو داشتی. ما واقعا تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمیدونیم ولی در عین حال تا وقتی چیزی رو دوباره بدست نیاوردیم نمی دونیم چی رو از دست دادیم در عرض یك دقیقه میشه یك نفر رو خرد كرد و در یك ساعت میشه ....... ادامه در ادامه مطلب ادامه مطلب ... دو شنبه 18 مهر 1390برچسب:, :: 22:18 :: نويسنده : مصطفی احمدی
بهترین دوست اون دوستیه كه بتونی باهاش ساكت روی یك سكو بشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی احساس كنی كه بهترین گقتگو عمرت رو داشتی. ما واقعا تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمیدونیم ولی در عین حال تا وقتی چیزی رو دوباره بدست نیاوردیم نمی دونیم چی رو از دست دادیم در عرض یك دقیقه میشه یك نفر رو خرد كرد و در یك ساعت میشه ....... ادامه در ادامه مطلب ادامه مطلب ... سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:, :: 15:31 :: نويسنده : مصطفی احمدی
خونه مادر بزرگ هزارتا قصه داره!
مادر بزرگ فرد خوبي است
مادربزرگ مهربان است.خوش سخن است. و هميشه سعي در تعليم نوه هايش به صورت کاملاً مهربانانه دارد
او فردي است که شايد تمام اعضاي يک فاميل به او وابستگي قلبي شديدي داشته باشند.
او فردي است که غمخوار تمام همان اعضاي فاميل است.
هميشه سعي در کمک کردن و فداي خود براي بچه هاي خود دارد.
رفتن به خانه مادر بزرگ هميشه هيجان خاصي دارد. هيچ وقت در آن احساس غربت نميکني
اين خانه يک پايگاه بسيار قوي براي جمع کردن تمام افراد فاميل است و شمع آن خانه هم مادربزرگ پيري است که پدر و مادرهاي ما گرد آن شمع جمع ميشوند.
واقعاً خونه مادربزگ من هزارتا قصه داشت. حالا يا خودش داشت يا خونش
هر وقت به اون خونه ميرفتم خوشحال بودم
هر وقت مادر بزرگم را ميديدم خوشحال ميشدم
ولي امان از آن روزي که اون شمع خاموش بشه
امان از آن روزي که پدربزرگ پيري در کنج خانه تک و تنها نشسته و همدم خودش رو که سالهاي سال کنارش بوده و در تمام شادي و غمهاي او شريک بوده رو کنار خودش نميبينه
ميتونم بگم انگار بخش اعظمي از وجود اين پدربزرگ هم خاموش ميشه
اونم پدر بزرگ عزيز من که هنوز 6ماه از غم فرزند بزرگش نگذشته
همين 6ماه پيش بود که دايي بزرگ من از جمع ما رفت و به وادي حق شتافت
و اين مادربزرگ پير هم از غم همان فرزند، پدربزرگ و ساير فاميل را تنها گذاشت و به ديار ابدي سفر کرد
خدايش رحمت کند
" کُلُّ مَن عليها فان و يبقي وَجهُ رَبِّکَ ذوُالجَلالِ وَلاِکرام "
براي شادي روح آن مرحومه و اموات خودتان فاتحه اي باذکر صلوات بر محمد و آل محمد بخوانيد
یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:, :: 13:47 :: نويسنده : مصطفی احمدی
تا که پرسیدم ز منطق، عشق چیست
در جوابم اینچنین گفت و گر یست لیلی و مجنون همه افسانه اند عشق، تفسیری ز زهرا و علیست
آشغ: از وقتی او به قلبم پا نهاده به هرطرف نگاه می کنم او نو می بینم، اینطور نمیشه باید بهش برسم.
عاشق: اگه خدا اونو برای همراهی من آفریده باشه از وقتی به اون برسم تا آخر عمرم، تنها اونو خواهم دید.
آشغ: زیباتر از او کسی رو ندیدم.
عاشق: با کمال تر و انسان تر از او ندیدم. آشغ: نمی دونم چطور بهش ثابت کنم عاشقش(آشغش) هستم. عاشق: می دونم بهتر از هر کسی از دلم خبر داره. آشغ: به هرقیمتی باشه باید اونو بدست بیارم. عاشق: حتی به قیمت از دست دادنش برای خوشبختیش تلاش خواهم کرد. آشغ: برای رسیدن به او حاضرم تمام پلهای پشت سرمو خراب کنم. عاشق: اگه رسیدن به او پلی به سمت تعالی هر دوی ماست آرزو میکنم خدا مارو بهم برسونه. آشغ: خدایا مارو بهم برسون. عاشق: خدایا ما را با هم به خودت برسون. خدایا یاریم کن تا عاشق باشم نه آشغ! نظر شما چیه؟ لطفاً نظر بدید پنج شنبه 22 تير 1390برچسب:, :: 23:54 :: نويسنده : مصطفی احمدی
دو جوان بسيار زيبا وقتي دختر13ساله بود و پسر 18ساله, با هم نامزد ميشوند. آنها در روستاي کوچکي زندگي ميکردند که در نزديکي کوهي بود. بيش تر اهالي روستا هيزم شکن بودند. پسر, قدبلندي داشت, رعنا و کشيده و ورزيده بود. . از کودکي هيزم شکني را آموخته بود. دختر هم چشماني آبي و حيرت انگيز, به رنگ و عمق آسمان داشت با موهايي طلايي و بلند که تا روي کمرش ميرسيد. وقتي پسر به سن 23رسيد و دختر18 ساله شد, اهالي دهکده تصيم گرفتند دست به دست هم دهند تا اين دو جوان با هم ازدواج کنندو .... ادامه در ادامه مطلب ادامه مطلب ... شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 23:44 :: نويسنده : مصطفی احمدی
آموختم: عشق مرکب حرکت است نه مقصد حرکت.
آموختم: اين عشق است که زخم ها را شفا مي دهد. نه زمان. آموختم: بهترين کلاس درس دنيا کلاسي است که زير پاي خلاق ترين فرد يعني خالق يکتاست. آموختم: مهم بودن خوب است. ولي خوب بودن از آن مهمتر است. آموختم: تنها اتفاقات کوچک زندگي است که زندگي را تماشايي مي کند. آموختم: خداوند متعال همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چطورمي شود که من همه چيز ر ادر يک روز به دست آورم. آموختم: چشم پوشي از حقايق آن ها را تغيير نمي دهد. آموختم: در جست و جوي محبت و خوشبختي زماني براي تلف کردن وجود ندارد. آموختم: اگر در ابتدا موفق نشدم با شيوه اي جديدتر دوباره بکوشم. آموختم: موفقيت يک تعريف دارد، باور داشتن موفقيت. آموختم: تنها فردي که مرا شاد مي کند کسي است که مي گويد، تو مرا شاد کردي. آموختم: گاهي مهربان بودن، بسيار مهمتر از درست بودن است. آموختم: هرگز نبايد به هديه اي که از طرف کودکي داده مي شود نه گفت. آموختم: در آغوش گرفتن کودکي که به خواب رفته، يکي از آرامش بخش ترين حس هاي دنيا را درون آدمي بيدار مي کند. آموختم: زندگي مثل طاقه پارچه است. هر چه به انتهاي آن نزديک تر مي شوي سريع تر مي گذرد. آموختم: بايد شکرگزار باشيم که خدا هر آن چه مي طلبيم را به ما نمي دهد. آموختم: وقتي نوزادي انگشت کوچکم را در مشت کوچکش مي گيرد. در واقع ما را به اسارت زندگي مي کشد. آموختم: هر چه زمان کمتري داشته باشيم کارهاي بيشتري انجام مي دهيم. آموختم: هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمکش نيستم، دعا کنم. آموختم: زندگي جدي است ولي ما نياز به دوستي داريم که لحظه اي با او از جدي بودن دور باشيم. آموختم: تنها چيزي که يک شخص در زندگي مي خواهد، فقط دستيست براي گرفتن دست او و قلبي براي فهميدنش. آموختم: لبخند ارزان ترين راهي است که مي توان با آن نگاه را وسعت بخشيد. آموختم: باد با چراغ خاموش کاري ندارد. آموختم: به چيزي که دل ندارد نبايد دل بست. آموختم:که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم. آموختم: که کوتاه ترين زماني که من مجبور به کار هستم، بيشترين کارها و وظايف را بايد انجام دهم. آموختم: که همه مي خواهند روي قله کوه زندگي کنند، اما تمام شادي ها و پيشرفت ها وقتي رخ مي دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستيم. آموختم: که فرصت ها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست رفته ما را تصاحب خواهد کرد. آموختم: که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم. آموختم: که لبخند ارزان ترين راهي است که مي توان توسط آن نگاه را وسعت داد. آموختم:که نمي توانم احساسم را انتخاب کنم، اما مي توانم نحوه برخورد با آن را انتخاب کنم آموختم.....
یک شنبه 12 تير 1390برچسب:, :: 20:19 :: نويسنده : مصطفی احمدی
|