نشانه
درباره وبلاگ


بنام آفریننده اندیشه ها توانا بود هر که دانا بود زدانش دل پیر برنا بود دوستان عزیز سلام! امیدوارم اندیشه سبزتان همیشه سبز باشد و رازیانه افکار تان همیشه مروارید وار در حال رستن و تکامل، قدم تان را به این وبلاگ گرامی میدارم. سعی من در صفحات مجازی جادوی" وبلاگ نویسی" هم سرگرمی و هم مطالبی که باهدف ارایه اطلاعات مفید ( تا جای که توان داشته باشم) در زمینه های مختلف ( اجتماعی، تاریخی، دینی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی) می باشد که در تدوام این کار به دیدگاه های عالمانه و منصفانه شما نیاز دارم تا با لطف خود اشتباهات من را تذکرداده و از نقطه نظرات مفید شما در بهینه سازی کیفیت و کمیت مطالب استفاده خواهم کرد.
نويسندگان
شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 23:44 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

آموختم: عشق مرکب حرکت است نه مقصد حرکت.
آموختم: اين عشق است که زخم ها را شفا مي دهد. نه زمان
.
آموختم
: بهترين کلاس درس دنيا کلاسي است که زير پاي خلاق ترين فرد‌‌ يعني خالق يکتاست.
آموختم: مهم بودن خوب است. ولي خوب بودن از آن مهمتر است
.
آموختم
: تنها اتفاقات کوچک زندگي است که زندگي را تماشايي مي کند.
آموختم: خداوند متعال همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چطورمي شود که من همه چيز ر ادر يک روز به دست آورم
.
آموختم: چشم پوشي از حقايق آن ها را تغيير نمي دهد
.
آموختم: در جست و جوي محبت و خوشبختي زماني براي تلف کردن وجود ندارد
.
آموختم: اگر در ابتدا موفق نشدم با شيوه اي جديدتر دوباره بکوشم
.
آموختم: موفقيت يک تعريف دارد، باور داشتن موفقيت
.
آموختم: تنها فردي که مرا شاد مي کند کسي است که مي گويد، تو مرا شاد کردي
.
آموختم: گاهي مهربان بودن، بسيار مهمتر از درست بودن است
.
آموختم
: هرگز نبايد به هديه اي که از طرف کودکي داده مي شود نه گفت.
آموختم: در آغوش گرفتن کودکي که به خواب رفته، يکي از آرامش بخش ترين حس هاي دنيا را درون آدمي بيدار مي کند
.
آموختم: زندگي مثل طاقه پارچه است. هر چه به انتهاي آن نزديک تر مي شوي سريع تر مي گذرد
.
آموختم: بايد شکرگزار باشيم که خدا هر آن چه مي طلبيم را به ما نمي دهد
.
آموختم: وقتي نوزادي انگشت کوچکم را در مشت کوچکش مي گيرد. در واقع ما را به اسارت زندگي مي کشد
.
آموختم: هر چه زمان کمتري داشته باشيم کارهاي بيشتري انجام مي دهيم
.
آموختم: هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمکش نيستم، دعا کنم
.
آموختم: زندگي جدي است ولي ما نياز به دوستي داريم که لحظه اي با او از جدي بودن دور باشيم
.
آموختم: تنها چيزي که يک شخص در زندگي مي خواهد، فقط دستيست براي گرفتن دست او و قلبي براي فهميدنش
.
آموختم: لبخند ارزان ترين راهي است که مي توان با آن نگاه را وسعت بخشيد
.
آموختم: باد با چراغ خاموش کاري ندارد
.
آموختم: به چيزي که دل ندارد نبايد دل بست
.
آموختم:که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم
.
آموختم: که کوتاه ترين زماني که من مجبور به کار هستم، بيشترين کارها و وظايف را بايد انجام دهم
.
آموختم: که همه مي خواهند روي قله کوه زندگي کنند، اما تمام شادي ها و پيشرفت ها وقتي رخ مي دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستيم
.
آموختم: که فرصت ها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست رفته ما را تصاحب خواهد کرد
.
آموختم: که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم
.
آموختم: که لبخند ارزان ترين راهي است که مي توان توسط آن نگاه را وسعت داد
.
آموختم:که نمي توانم احساسم را انتخاب کنم، اما مي توانم نحوه برخورد با آن را انتخاب کنم
                                                                                                                            آموختم.....
یک شنبه 12 تير 1390برچسب:, :: 20:19 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

عشق صاحب و استاد ماست

عشق واژه ایست از نور، که دستی از نور، آنرا بر صفحه ای از نور نوشته است.

عشق رازی است مقدس. برای آنها که عاشق می شوند، همواره بی چون و چرا، باقی می ماند.

عشق  چیزی جز خود رو ندهد، و چیزی جز از خود را نستاند.

عشق لبخندی است دگرگونه در روح، و طلوعی است تازه بر زمین.

عشق جوانی است با زنجیرهای گسسته، مردی است از اسارت زمین،آزاد، و زنی است، به شعله مقدس گرم، و درخشنده از نور آسمانی است، روشن تر از آسمان ما.

عشق شبی است که بر آلاچیق تدهین شده،تعظیم کرده است.

عشق نه تصرف کند نه به تصرف درآید،زیرا عشق را، عشق بس است.

عشق میزبانی بخشنده است برای میهمان خود، اگرچه خوانه اش برای میهمان ناخوانده، سراب است و نیشخند.

پیش از آنکه عشق را بشناسم، به سرودن نغمه های عشق خو گرفتم.

عشق شما را می کبود تا برهنه تان کند، می بیزد تا از هرزه هایتان جدا نماید، می ساید تا سپید شوید، ورز می دهد تا نرم شوید، و آنگاه بر آتش مقدس خود می سپارد، تا نانی مقدس برای جشن مقدس خداوندگار شوید.

روحی که با آتش پاک گشته و با اشک شسته شده، بلندمرنبه تر از آنست که مردم، آنرا شرم و رسوایی بنامند.

قلب، می شناسد آنچه را که شاید زبان هرگز نگفته، و گوش ها هرگز نشنیده باشد.

عشق همواره شرمسار زیبایی است، با این حال زیبایی را، همیشه عشق دنبال خواهد کرد.

عشق، تنها رهایی از این دنیاست، زیر روح را تا چنان بلندایی می برد که قوانین بشری و محسوسات طبیعی، نمی توانند مسیرش را تغییر دهند.

عشقی که خود را هر روز تازه نکند، عادت شده و به بندگی تبدیل می شود.

تو کوری و من کرو لالف پس بیا تا دست در دست یدیگر را بشناسیم.

عشق، همانسان که تاج بر سر می نهد، بر صلیبتان خواهد کشید، همانگونه که می رویاند شما را، به پیرایشتان نیز خواهد پرداخت.

عشق باقی خواهد ماند، و آثار انگشتش محو خواهد شد.

 

سلام دوستان،بالاخره امتحانات تموم شد.

امیدوارم شما هم امتحانات رو به خوبی و خوشی به پایان رسونده باشید و در تمام امتحانات زندگی موفق و سربلند باشید.

چند وقته دیگه یه برگه ای به نام کارنامه تو دستامون قرار میگیره و ممکنه باعث رضایت یا نارضایتی ما بشه که اونا هم میتونند باعث خوشحالی یا ناراحتی بشند که دیگه فکر نمیکنم تاثیری روی نمره داشته باشه.

پس بهتره به فکر آینده باشیم و از امروز لذت ببریم و برای آینده برنامه ریزی کنیم.

راستی داشتم از  بحث دور میشدم، جاتون خالی

ما روز آخر نمایشگاه هنرمندان برجسته افغانستان و اختتامیه رفتیم و اونجا بودیم.واقعاً عالی بود.

کارهای دستی زیبا،طلاکوب های تماشایی، تابلوها و نقاشی های جالب و دیدنی، کتاب های نه چندان جدید و جالب و....

البته در کنارش یه سری هم به کاخ نیاوران و کاخ های مجاور و جاهای جالب داخل کاخ زدیم که خالی از لطف نبود.

سورپرایزش در ادامه مطلب

نظر فراموش نشه



ادامه مطلب ...
دو شنبه 2 تير 1390برچسب:, :: 20:0 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

از اونجایی که فردا روز تاسیس رادیو ملی افغانستان  است متن زیر را قرار دادم.

نخستین برنامهٔ رادیویی افغانستان توسط رادیو کابل در سال ۱۳۰۷ در زمان امان‌الله شاه پخش شد. اما تلویزیون در پایان حکومت سردار داوود در سال ۱۳۵۷ به میان آمد. اولین رادیو در افغانستان معاصر به نام رادیو کابل یاد می‌شد که در پل باغ عمومی کابل مرکز نشراتی آن قرار داشت که از دستگاه‌های فرستندهٔ موج میدیم (عموماً) پخش می‌شد، چیزی که قابل یادآوری است این موضوع است که در آن وقت دستگاه گیرندهٔ رادبو بنا بر نبود برق کمتر بود و یا اصلاً نبود در سال ۱۳۲۸ اولین رادیوهای که با باطری موتوری کار می‌کرد به کشور وارد و معمولاً تعداد این دستگاه‌ها در هر شهر از پنج الی ده تا زیادتر نبود. مردم کسانی را که دارای رادیو(دستگاه گیرنده) بودند به همان نام رادیو مسما می‌کردند و اغلباً مردمان نزدیک به هم به تماشای و شنیدن رادیوی آن محلی که رادیو وجود داشت می‌آمدند. بعدا دستگاه‌های باطری خشک رواج پیدا کرد که با بیان آمدن آن تعداد رادیو در کشور زیاد شد. واین در حالی بود که هنوز از برق در اکثر شهرهای مهم کشور خبری نبود . در سال‌های ۳۰ تا ۴۰شمسی برق در اکثر مراکز شهرها تعمیم یافت و با تعمیم برق تعداد رادیو نیز زیاد شد . با به میان آمدن رادیوهای ترانزستور قوه استفاده از رادیو زیاد شد.در زمان داود خان مردم برنامه کاکا جان پاکستان ومحدواً بی بی سی را گوش میدادند. پس از سال ۱۳۵۷ تعداد شنوندگان بی‌بی‌سی، صدای مصر، پاکستان و هندوستان آشنایی پیدا کردند از پنجاه سال به این سو مردم با اخبار و نشرات بی‌بی‌سی که در آن وقت برنامه‌های فارسی ایرانی داشت توجه داشتند که از جمله می‌شود از شادروان حسین دره‌باغی از مردان و از خانم‌ها از فروزنده اربابی در بی‌بی‌سی یاد کرد، اولین خواننده از بانوان در رادیو کابل مستوره جان بود و پسانترها خانم پروین و بعداً رخشانه، جلوه و آزاده و از مردها نتو، استاد شیدا، رحیم بخش، استاد محمدحسین سرآهنگ، صابر و استاد نبی گل بود و از گروه ارکستر رادیو کابل جلیل زلاند ، خیال مددی، کبوتر ساربان، آشنا، ناشناس، آرمان و ریحان و دگرها بودند. ارکستر رادیو کابل با صدای ناب و دلپذیر هنرمندان زنگ را از قلب‌ها می‌ربود .از خواننگان پشتو از اول میر ملنگ جان و غیره می‌توان یاد کرد در لسان پشتو اقای ویاند و در زبان دری آقای نیک محمد قایل ودیگران اخبار می‌خواندند.رادیو در آن وقت دارای نشریه‌ای به نام پشتون ژغ بود که با مهارت و زیبایی خاصی در هر پانزده روز چاپ می‌شد که برنامه‌های پانزده روزه رادیویی را با دقت تمام برنامه‌ریزی می‌کرد. از سال‌ها بدین سو زمزمه‌های شب هنگام، درهفته دو بار داستان های دنباله دار، سرود شب آذین قلب‌ها بود . رادیو در نشر و اشاعهٔ هنر و فرهنگ واقعاً به حیث یک نهاد اکادمیک کار میکرد. در برنامه های صبحگاهی آهنگهای میهنی و حماسی را جا میدادند.اهنگ[ درین وطن درین بهشت جاویدان -درین دیار به جستجو کاروان] در خاطرات مردم زنده است. ازین مکتب شاگردانی چون نی‌نواز و عبدالرحیم ساربان و ژلاند و ظاهر هویدا و غیره پا به عرصه هنر نهادند . در بخش تئاتر استادان زیادی بودند که نمایشنامه‌های بلند رادیویی را به راه می‌انداختند به قسمی که مردم منتظر رسیدن شب جمعه بودند تا نمایش درامه‌های رادیویی را بشنوند و کیف کنند. پس از سال ۱۳۷۱ شهر کابل که مرکز پخش رادیو و تلویزون بود مرکز جنگهای تنظیمی گردید.برنامه های خیلی ضعیف به نشر میرسید.ولی در ولایات هرات بلخ جلال آباد رادیو وتلویزون هنوز باقی بودند.درزمان طالبان برنامه رادیویی وجود داشت ولی تلویزون وجود نداشت.پس از سال ۲۰۰۲ رادیو تلویزون افغانستان به نام رادیو تلویزیون ملی افغانستان مسمی گردید.در سال ۲۰۰۶برنامه های این تلویزون به سطح بین المللی نشرات خویش را آغاز نمود.

RTA رسانه‌ای متعلق به دولت افغانستان است و مدیر آن توسط وزیر فرهنگ افغانستان انتخاب می‌شود. طبق قوانین جدید این سازمان نه دولتی و نه خصوصی، بلکه رسانه‌ای مردمی است که صرفاً هزینه‌اش را دولت تأمین می‌کند.
 

شبکه‌ها

این سازمان دارای یک شبکهٔ تلویزیونی سراسری و یک شبکهٔ رادیویی سراسری می‌باشد.

علاوه بر این دو شبکه سراسری آر تی ای در هر ولایت نیز دارای رادیوها و تلویزیون‌های محلی می‌باشد.

سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:, :: 8:21 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

از امروز 31 خرداد نمایشگاهی با نمايش آثار 40 هنرمند مهاجر هم وطن در فرهنگسراي نياوران آغاز مي‏شود و به مدت يك هفته ادامه خواهد داشت.

رييس موسسه فرهنگي اكو درمورد برگزاري «جشنواره و نمايشگاه هنرمندان برجسته افغانستان» گفت: اين نمايشگاه علاوه بر آشنايي مردم با فرهنگ و هنر افغانستان، چهره‏ های متفاوت و ناشناخته‏اي از هنرمندان و مهاجران اين كشور را به معرض نمايش عموم مي‏گذارد.

اين مقام مسؤول درمورد ويژگي‏هاي اين جشنواره و نمايشگاه هنري بيان داشت:در اين نمايشگاه آثار برگزيده‏اي از هنرمندان هم وطن مقيم ايران در رشته‏هاي مختلف هنرهاي تجسمي شامل نقاشي، خشنويسي، طراحي، طلاكوب، ميناكاري، فرش‌بافي، خوشنويسي و دوخت‌هاي سنتي به معرض نمايش گذاشته مي‏شود. به گفته رييس موسسه‏ اكو، در كنار برگزاري اين نمايشگاه، دو اجراي زنده موسيقي سنتي و دوشب شعر با حضور شعرا و اديبان افغانستان برگزار مي‏شود. همچنين آخرين كتب منتشر شده با موضوع فرهنگ و هنر افغانستان و غذاهاي محلي اين سرزمين نيز در حاشيه اين جشنواره عرضه مي‏شود. 

ايوبي برگزاري اين مراسم هنري را داراي پيام بين‏ المللي از نحوه‏ي رفتار با افغانستانی‏هاي مقيم ايران دانست و خاطرنشان كرد: برگزاري اين نمايشگاه نشان دهنده فراهم كردن زمينه رشد و شكوفايي هنري مهاجران افغانستان از سوي مسؤولان ايران است.
رييس موسسه اكو توضيح داد: استقبال بي نظير از نمايشگاه آثار هنري هنرمندان افغانستان شهر اصفهان در سال گذشته (89) كه در ابعاد كوچك‏تر و به صورت محدودتر برگزار شده بود، ما را بر آن داشت تا نمايشگاهي سراسري و در ابعاد بزرگ‏تر در تهران برگزار كنيم.

جشنواره فرهنگي و نمايشگاه هنرمندان برجسته افغانستان از روز سه‌شنبه 31 خرداد(امروز) تا پنجم تیر هر روز از ساعت 10 تا 22 در فرهنگسراي نياوران ميزبان علاقمندان است.

دو شنبه 29 خرداد 1390برچسب:, :: 16:17 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

سلام

از اونجایی که من خودم شخصاً جملات دکتر علی شریعتی رو دوست دارم با اینکه زیاد اهل مطالعه نیستم ولی تا حالا هرچی خوندم و شنیدم قشنگ و زیبا بوده. با خودم گفتم در اینجا بعضی هاش رو به نمایش بذارم تا شاید شما هم بعد از مطالعه خوشتون اومد.

 

اگر غرور نبود چشم هایمان به جای لب هایمان سخن نمی گفتند و ما کلام محبت را در میان نگاه های گهگاهمان جستجو نمی کردیم.

 

اگر دیوار نبود نزدیک تر بودیم با اولین خمیازه به خواب می رفتیم و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان حبس نمی کردیم.

 

اگر خواب حقیقت داشت همیشه خواب بودیم.

هیچ رنجی بدون گنج نبود ولی گنج ها شاید بدون رنج بودند 

 

اگر همه ثروت داشتند دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید تا دیگران از سر جوانمردی بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند اما بی گمان صفا و سادگی می مرد

 

اگر همه ثروت داشتند اگر مرگ نبود همه کافر بودند و زندگی بی ارزش ترین کالا یود.

 اگر عشق نبود
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه ی نایاب را اندیشه می کردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم.

 
 
اگر خداوند یک روز آرزوی انسان را برآورده می کرد من بی گمان دوباره دیدن تو را آرزو می کردم و تو نیز هرگز ندیدن مرا آن گاه نمی دانم به راستی خداوند کدام یک را می پذیرفت.

  حامد کرزی صبح روزچهارشنبه 25 خرداد در حاشیه سفر به قزاقستان برای    شركت در اجلاس همكاری شانگهای با محمود احمدی نژاد رییس جمهوری ایران دیدار و گفت‏وگو كرد.
حامد كرزی در این دیدار بر لزوم افزایش هر چه بیش‌تر سطح همكاری‌ها و مناسبات دو كشور در بخش‌های گوناگون تاكید كرد و گفت که ایران می‌تواند نقش مهمی در اتحاد ملی افغانستان و پیشرفت آن داشته باشد.
وی با تاكید بر این كه ملت افغانستان به دنبال رهایی از تروریسم است، گفت: افغانستان با افزایش سطح همكاری‌های خود با كشورهای منطقه به ویژه ایران به دنبال استقلال و خودكفایی واقعی است.
رییس‌جمهور با بیان این كه ملت افغانستان به دنبال پایان حضور نیروهای خارجی در افغانستان هستند، تصریح كرد: مردم افغان مخالف ادامه حضور نیروهای خارجی در كشورشان هستند و اگر كوچك‌ترین فرصتی پیدا كنند حتی برای یك لحظه به حضور اشغالگران در كشورشان رضایت نخواهند داد.

آیا واقعاً شما هم همین طور فکر میکنید؟

با همکاری ایران افغانستان پیشرفت خواهد کرد؟

آیا ایران میتونه باعث اتحاد در افغانستان بشه؟

راستی در مورد خود کفایی چی فکر میکنید؟

به نظر من جناب آقای کرزی باید میگفت خود اتکایی و نه خود کفایی چرا که خود کفایی ناعاقلانه و بی منطقی هستش چون در این دنیا هیچ کس نمیتونه کاملاً خودکفا باشه حالا چه در سطح فرد و چه در سطح اجتماع ولی خود اتکا میتونه باشه.

نظر شما چیه؟

در مورد ادامه یا تخلیه نیروهای خارجی نظرتون چیه؟

دو شنبه 25 خرداد 1390برچسب:, :: 23:9 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

ز لیلا چون شنیدم یا علی گفت                          به مجنون هم رسیدم یا علی گفت

مگر این وادی دارالجنون است                             که هر دیوانه دیدم یا علی گفت

نسیم غنچه ای را باز می کرد                            به گوش غنچه کم کم یا علی گفت

چمن با ریزش باران رحمت                                 دعایی کرد و او هم یا علی گفت

عصا در دست موسی ازدها شد                         کریم آنجا مسلم یا علی گفت

یقین پروردگار آفرینش                                        به موجودات عالم یا علی گفت

خمیر خاک آدم را سرشتند                                 چو برمی خواست ادم یا علی گفت

مسیحا هم دم از اعجاز میزد                               ز بس بیچاره مریم یا علی گفت

نزول وحی منزل شد به طه                                 ملک در وقت رفتن یا علی گفت

محمد در شب معراج بر خواست                          به قصد قرب اعظم یا علی گفت

مگر خیبر ز جایش کنده می شد                          یقین آنجا علی هم یا علی گفت

   یا علی!

میلاد حضرت علی(ع) و روز مرد بر شما مبارک!

 

دو شنبه 21 خرداد 1390برچسب:, :: 22:33 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند.
مرد جوان، در کمال افتخار، با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت:اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست؟
مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید، اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود؛ اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد.
در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجودداشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد.
مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت:تو حتماً شوخی می کنی….قلبت را با قلب من مقایسه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.؟
پیرمرد گفت:درست است، قلب تو سالم به نظر می رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی، هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام؛ من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام.

حالا آیا قلب ما سالم است یا سالم؟

چطور میشه فهمید؟

دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, :: 18:36 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميده که هيچ زندگي نکرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود، پريشان شد. آشفته و عصباني نزد فرشته مرگ رفت تا روزهاي بيش‌تري از خدا بگيرد.
داد زد و بد و بيراه گفت!(فرشته سکوت کرد)
آسمان و زمين را به هم ريخت!(فرشته سکوت کرد)
جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)
به پرو پاي فرشته پيچيد!(فرشته سکوت کرد)
کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)
دلش گرفت و گريست به سجاده افتاد!
اين بار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که يک روز ديگر را هم از دست دادي! تنها يک روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن!
لابلاي هق هقش گفت: اما با يک روز... با يک روز چه کاري مي‌توان کرد...؟
فرشته گفت: آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند، گويي که هزار سال زيسته است و آن که امروزش را درنيابد، هزار سال هم به کارش نمي‌آيد و آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي کن!
او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گودي دستانش مي‌درخشيد. اما مي‌ترسيد حرکت کند! مي‌ترسيد راه برود! نکند قطره‌اي از زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد، بعد با خود گفت: وقتي فردايي ندارم، نگاه داشتن اين زندگي جه فايده اي دارد؟ بگذار اين يک مشت زندگي را خرج کنم.
آن وقت شروع به دويدن کرد. زندگي را به سرو رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و بوييد و چنان به وجد آمد که ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد و مي‌تواند...
او در آن روز آسمان خراشي بنا نکرد، زميني را مالک نشد، مقامي ‌را به دست نياورد، اما... اما در همان يک روز روي چمن‌ها خوابيد، کفش دوزکي را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آن‌هايي که نمي‌شناختنش سلام کرد و براي آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!
او همان يک روز زندگي کرد، اما فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: او درگذشت، کسي که هزار سال زيسته بود.

پس بیایید ما هم یک روز زندگی کنیم اما....

نظر یادت نره دوست من

 

دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:, :: 18:23 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،

و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،

و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،

بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

از جمله دوستان بد و ناپایدار،

برخی نادوست، و برخی دوستدار

که دست کم یکی در میانشان

بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،

برایت آرزومندم که ....

ادامه در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...
دو شنبه 4 خرداد 1390برچسب:, :: 22:33 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

در لحظه های سخت تنهایی و پریشانی و غربت, یاد او...آن قادر متعال-می تواند دلهای متلاطم و نا آرام ما را به ساحل آرامش برساند. در هجوم رنگها,نیرنگها,سنگها و دورنگی ها روی زیبای او می تواند آبی باشد بر آتش سرگردانی ما.

در تالارهای تاریک و وحشت افزای  نا امیدی,در دوراهی های شک و تردید و در دره های عمیق غفلت و فراموشی, یاد او می تواندما را به خود بیاورد و دلگرم کند و دستهای یخ زده مان را به شاخه های سبز و پربار امید برساند.

در این دوره عمر,در این دنیای پر از دروغ و افسون چقدر به یاد او بوده ایم؟

چقدر او را دیده ایم و یا بهتر بگویم خواسته ایم ببینیم؟

چقدر به او فکر کرده ایم؟

چقدر خود را در محضر او صادق یافته ایم؟

جای او در در کجای زندگی ماست؟

آیا فقط در گرفتاریها و مشکلات سخت و لاینحل نام او را بر زبان می آوریم و به یادش می افتیم؟ یا نه, همیشه و همه ا او را با خود همراه خود میبینیم, نزدیکتر از رگ گردن؟

کسانی که خدا را در همه حال با خود می بینند و در آغوش گرم او را آرام میگیرند,

از خود بیرون می آیند و برطرف کردن گرفتاری دیگران را به گرفتاری خود ترجیح می دهند.

آنها خدا را وسیله ای برای رسیدن به مقاصد نادرست و سس خویش قرار نمی دند و فقط با او کار دارند طلبکارانه به سراغش نمیروند, بلکه عاشقانه خدا را می پرستند و او را بهترین دوست خود می دانند.

چطور میشه به همچین دیدگاهی رسید؟

دو شنبه 3 خرداد 1390برچسب:, :: 10:21 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...

مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:
هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟
یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ .....
بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد .
به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:

هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد.

نظر یادتون نره

دو شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, :: 16:22 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

کتاب افغانستان به «معرفی سرزمین و مردم کشور افغانستان» به قلم «غلامرضا امیرخانی» مي‏پردازد.
اگر بنا باشد تنها مردم چند کشور معدود با سرزمین افغانستان آشنا شوند، یقینا یکی از آنها مردم ایران خواهند بود. تاریخ، فرهنگ، زبان دین و حتی تقویم مشترک، ساکنان این دو سرزمین را بسیار به هم نزدیک کرده است و سخن از هرات و قندهار و کابل و بلخ و غزنه، بازگو کردن تاریخ ایران است.
افغانستان نمونه مشخصی از یک کشور کوهستانی است که جز سرزمین‌های هموار منطقه‌های جنوب و جنوب غربی، بیشتر مساحت این کشور کوهستانی و صعب‌العبور است و دوری از دریا و آب و هوای خشک و سخت این کشور در کنار طبیعت آن، یکی از عوامل توسعه نیافتگی این کشور به حساب می‌آید.
کابل، پایتخت این کشور هم قدمتی بیش از 2 هزار سال دارد به طوری که در آثار تاریخ نویسان معاصر اسکندر مقدونی از آن یاد شده است. فردوسی هم در شاهنامه به کرات از این شهر نام برده است.
این کتاب شامل 8 بخش است. مقدمه و مرور ، سرزمین و اقلیم، در عرصه روزگار، سیاست و حکومت، اقتصاد و معیشت، فرهنگ و هنر، زندگی و مردم و سفر و گردشگری عنوان بخش‌های کتاب است.
انتشارات امیرکبیر کتاب افغانستان را در 181 صفحه مصور رنگی با قیمت 2500 تومان منتشر کرده است.

دو شنبه 28 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 23:55 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.

آنها از بیکاری کسل وخسته شده بودند. روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند، خسته تر و کسل تر از همیشه، ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی کنیم مثلاً (قایم موشک) همه از این پیشنهاد خوشحال شدند و دیوانگی فوراً فریاد زد: من چشم میذارم و از آنجایی که هیچ کس نمیخواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند که او چشم بگذارد و به دنبال انها بگردد.

دیوانگی جلوی درختی ایستاد و چشمهایش را بست و شروع به شمردن کرد یک.... دو...همه رفتند، تا جایی پنهان شوند!لطافت خود را به شاخ ساه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی گشت، هوس به مرکز زمین رفت و دروغ گفت که زیر سنگی قایم می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه....هشتاد.

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب نیست چون همه می دانیم که پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نودوشش...

هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در یک بوته گل رز پنهان شد، دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام، اولین کسی که پیدا کرد تنبلی بود، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود.

لطافت که به شاخ ساه آویزان بود، دروغ ته دریاچه و هوس در مرکز زمین یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق ناامید شده بود که حسادت در گوش دیوانگی زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته رز است.

دیوانگی شاخه ای را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد!

عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود، و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.شاخه به چشمان عشق فرو رفته بود و او نمی توانست جایی را ببیند و کور شده بود.

دیوانگی گفت: وای من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟

عشق پاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی راهنمای من شو.

و اینگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست...