جستجوگر
 
نشانه
درباره وبلاگ


بنام آفریننده اندیشه ها توانا بود هر که دانا بود زدانش دل پیر برنا بود دوستان عزیز سلام! امیدوارم اندیشه سبزتان همیشه سبز باشد و رازیانه افکار تان همیشه مروارید وار در حال رستن و تکامل، قدم تان را به این وبلاگ گرامی میدارم. سعی من در صفحات مجازی جادوی" وبلاگ نویسی" هم سرگرمی و هم مطالبی که باهدف ارایه اطلاعات مفید ( تا جای که توان داشته باشم) در زمینه های مختلف ( اجتماعی، تاریخی، دینی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی) می باشد که در تدوام این کار به دیدگاه های عالمانه و منصفانه شما نیاز دارم تا با لطف خود اشتباهات من را تذکرداده و از نقطه نظرات مفید شما در بهینه سازی کیفیت و کمیت مطالب استفاده خواهم کرد.
نويسندگان
دو شنبه 3 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 20:20 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

 

پس از دو روز پياده روي در جاده هاي خاکي و پر از گردو غبار, سراجام شهر کاميار از دور نمايان شد. مکي مانده به شهر, در انتهاي بي راهه يي در سمت راست, مکاني با صفا و سرسبز توجه اش را جلب کرد.

زمين آنجا پوشيده از چمني يک دست سبز و بسيار زيبا با درختاني ابوه و پرندگان و گل هايي رنگارنگ بود که نرده هاي چوبي براقي آنجا را محصور کرده بودند.

دروازه هايي از جنس برنز او را براي ورود ميخواند. به زودي متوجه شد که مغلوب وسوسه اش شده و شهر را فراموش کرده و در همان جا کمي استراحت کرد. سپس از راه رويي عبور کرد و به آهستگي شروع به راه رفتن کرد, از روي سنگ هاي سفيدي گذشت, که در بين درختان به طور اتفاقي کنار هم قرار گرفته بودند.

به چشمانش اجازه داد مانند يک جستجوگر عمل کنند...   لحظاتي گذشت و سنگي شبيه کتيبه ديد که رويش چيزهايي نوشته بود:

((ابدال تاره هشت سال و شش ماه و دوهفته و سه روز زنگي کرد))

کمي جا خورد و با خود گفت: اين يک سنگ ساده نيست, يک سنگ قبر است! متاثر شد وقتي تصور کرد بچه اي با اين سن کم در آنجا دفن شده است نگاهي به ازراف انداخت و ديد که سنگ کناري هم نوشته اي روي آن حک شده.   نزديگ شد وديد:

((لامار کاليب, پنج سال و هشت ماه و سه هفته و ....))

جستجوگر به شدت هيجان زده شد. اين محل زيبا در واقع يک قبرستان بزرگ اس؛  قبرستاني با سنگ هاي سفيد که روي هر کدام عباراتي مشابه, شامل نام و مدت دقيق طول عمر حک شده است.

چيزي که بيش از همه موجب حيرتش شد اين بود که طولاني ترين عمر, متعلق به کسي بوده که هنگام مرگ فقط يازده سال داشته است!

درد سنگيني را احساس کرد و از شدت تاثر آرام آرام شروع به گريستن نمود.

در اين هنگام نگهبان قبرستان که از آنجا ميگذشت مردي را ديد که به تنهايي نشسته و در سکوت گريه ميکند. نزديک شد و پرسيد: براي خويشاوندانت گريه ميکني؟

جستجوگر گفت: نه من کسي را ندارم. چه اتفاق ناگواري براي اين روستا افتاده؟ چه مصيبت وحشتناکي روي اين مردم سنگيني کرده که مجبور شده اند قبرستان براي کودکان بسازند؟

پيرمرد لبخندي زد و گفت: آرام باش, بلايي در کار نيست. ما اينجا رسمي داريم که برايت شرح خواهم داد:

رسم ما اين است: هنگامي که يهک جوان, پانزده سالش تمام ميشود, پدر و ماردش دفترچه اي به او هديه ميکنند؛ درست همانند اين دفترچه اي که بر گردن من است.

اين يک سنت است و طبق آن هر کس از لحظه ي گرفتن اين دفترچه وظيفه دارد هر بار که از چيزي بسيار لذت ميبرد, آن را در اين دفترچه ثبت کند؛ به اين ترتيب که در سمت چپ, موردي را که باعث لذت و سرخوشي او شده بنويسد و در طرف راست مدت طول کشيدن آن لذت را يادداشت کند.

اين که آيا وقتي با نامزدش آشنا شد واقعاً عاشق شد؟ چقدر عشق و علاقه ي شديدشان به هم ديگر دوام آورد؟

لذت اولين ديدار چه مدت طول کشيد؟

همچنين تولد اولين فرزندشان .. ازدواج دوستانشان.. سفري را که آرزويش را داشت و همه لذت هاي انها چقدر و چه مدت طول کشيده است

ساعت ها....

روزها....

به همين ترتيب در اين دفترچه ياداشت ميشوندتا اين که وقتي شخصي ميميرد, بنا به رسم, دفترچه اش را باز ميکنيم و اوقات کام جويي اشت را با هم جمع ميکنيم و روي سنگ قبرش حک ميکنيم.

چرا که براي ما تنها همين زمانها, حقيقي ترين زمان زندگي است.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: